جامدادی

به دور از هیاهوی تکرار ها و قیل و قال های دنیای ماشینی با خود نجوا میکنم

جامدادی

به دور از هیاهوی تکرار ها و قیل و قال های دنیای ماشینی با خود نجوا میکنم

تهی

شاکی بود که چرا از او نمینویسم شاکی تر شد وقتی گفتم چون دلم نمیخواد و...

راستی چرا از او نمینویسم؟درد چه باشد درد است؟کاش میدانست من اینجا از دردهایم مینویسم و او درد نیست بماند که درمان هم نیست اما...

اینجا را دوست دام اما علی رغم میلم به گمانم زودی حذف خواهد شد...

باز آمدم

نه در باران نه با اسب نه با چتر نه با نان اما آمدم باز....و دعا میکنم دوباره غیبم نزند!

بدون شرح

دوست گرامی به شما و خانواده گرامیتان تبریک می گوئیم که از میان صد هزار = اکانت متقاضی، شما برنده دریافت تسهیلات ما با تعرفه گروه B شدید. به همین جهت این ایمیل برای شما ارسال گردیده است. جهت مشاهده کامل متن این ایمیل لازم است شما گزینه نمایش تصویر را در ایمیلتان که معمولاً بالای همین متن وجود دارد فعال کنید یا بر روی این قسمت کلیک کنید. در صورت عدم اقدام فوری، دوستان دیگری جایگزین شما خواهند شد. لطفاً به مهلت ارسال مدارک توجه نمائید و سریعاً جهت ارسال مدارک و تکمیل ثبت نام، اقدام کنید.

 توی 10 روزه گذشته این بار 269 که این میل مسخره رو میگیرم 

حسرت

و عجیب دلم کودکی هایم را تمنا میکند....

دلم گرفته

عاقبت چه خواهد شد ؟ هی تویی که ان بالا نشسته ای تا به کی میخواهی بازی ام دهی؟

یه چیزی ۲

راستی یه سال شد .....باید بگم مبارک یا متاسفم؟؟؟

غربت لحظه ی خسته راه خنده هامو بسته کمر گیتار عشقم زیر بار غم شکسته .....ومن باز ...

بیخیال باشه واسه بعد

کافیست

همین که بگذرد کافیست همین که کم ببینم کافیست همین که زود فراوش کنم کافیست

یه چیزی

یه چیزی ته دلم داره به هم میریزتم نمیدونم چیه نمیدونم چرا .حالم خوب نیست ماماینا رفتن بیرون شهر و من با این سانی ِ بد پیله موندم خونه ببین چه وروجکیه که من کله ی سحر از خواب پا شدم  حس میکنم یه اتفاقی تو راه ِ .گیج و نگرانم

یه چیزی ته دلم  داره به هم میریزتم  نمیدونم چیه نمیدونم چرا .

...

دلم واسه بلاگم اینقده شده نه یه خورده اینورتر آره همونقدر

ولی نمیرسم بیام نت چرا؟

بی ربط

خب یادم رفت  دیگه اِ ...وای به هر کی بگم بهم میخنده وای...چه آبرو ریزی ای... آدم کلاس داشته باشه بعد اصلا یادش نباشه مگه میشه؟وای ...دیدی چه خاکی به سرم شد حالا چی کار کنم ؟چرا اینجوری میشه؟چه افتضاحی ...وای نه...حالا جزوه ی دیروز و مگه کسی بهم میده؟وای از بس هی اومدن گفتن میشه جزوتو بدی منم گفتم نه شرمنده لازمش دارم ...حالا خودم...وای نه دارم دیوونه میشم...چه فاجعه ای از سر حماقت و شوک وارده به یکی از بچه ها اس ام اس دادم که من یادم رفت که دیروز کلاس بیام میشه جزوتو بهم بدی . حالا منکه میدونم جزوه که نمیده هیچی تازه کوس رسواییمونو هم میزنه .مطمئنم طی نیم ساعت گذشته نصف مملکت خبر دار شدن...وای بر من عصر که برم کلاس شدم مضحکه ی خلق اله...ای بابا ...چه اوضاعی داریم ااا حالا بیخیال دیگه، شد، چی کار کنم؟ دیشب به یکی که ازش خوشم میاد کلی اس ام اس دادم دریغ از یه جواب راستش دیگه توبه کردم که  از این کارا نکنم آخه به من چه که ملت بیجنبه ان حالا طرف با خودش میگه ببین من چه پخی ام که فلانی این همه اس ام اس داده همیشه همینجوره تا یکی رو تحویل میگیری هول میشه و میرینه به شخصیتت.  حالا واسه اینا هم دارم . نمیدونم چرا از تنهایی لذت میبرم و از اینکه با بقیه باشم متنفرم البته اینم بگم که اگه آدم یا آدمایی  پیدا بشن که شبیه خودم باشن و ویژگیهای  مشترک داشته باشیم  باهاشون رابطه ی خوبی برقرار میکنم ولی کسی نیست .الانم کلی کار دارم عصرم یه ۴ ساعتی کلاس .راستی تیم خان داداش بعد از ۲ برد باخت و حذف شد اونم از یه تیم ضعیف الان کارد بزنی خون هیچ کدوم از بچه هاشون در نمیاد من زنگ زدم دلداریشون بدم ولی اوضاع داغون تر از اونی بود که فکر میکردم .راستی تصمیم گرفتم عبادت کنم به قول یکی بدون معنویات ما نابودیم .درسته که سر از اسرار عبادت در نیاوردم و هنوز کلی سوال از درو دیوار مخم بالا میره ولی چه میشه کرد به خیلی چیزا فکر نکنی بهتره .به قول سهراب عزیز کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .

بلاگ

 اصولا بلاگ گردی بهترین و تنها تفریحمه. انگاری دارم با این مردم زتدگی میکنم و با خنده هاشون شادم و با غصه هاشون غصه دار و...یکی دو سالی میشه وبلاگای مردم رو زیرو رو میکنم از پرشین بلاگ تا پست بلاگ و ...همه رو میخونم و به طور مداوم هم یه ۱۰ ۲۰ تایی میشن که همیشه منتظر اپشون هستم . و این کار من صدای  ملت رو در آورده چون همه با این کار مخالفن و میگن وقتتو تلف میکنیو به تو چه که مردم چی کار میکنن ..خب از این کار لذت میبرم از اینکه میبینم با بعضی ها یه نقطه اشتراکایی دارم و بعضی هام خیلی متفاوتن و برام جالبه افکارو سلایقشون.با قلم بعضی ها خیلی حال میکنم .و برام خیلی جالبتره وقتی میبینم از یه بچه ی ۱۲ ۱۳ ساله تا یه آدمی که ۴۰ ۵۰ سالشه همه دارن سعی میکنن که خوب بنویسن و مخاطبای خوبی داشته باشن .حرفایی که مردم توی بلاگاشون مینویسن رو شاید به نزدیک ترین دوستشونم نمیگن ولی من و تو میریم میخونیم و گاهی توی شادی و گاهی با غماشون شریک میشیم .وقتی درددلهای کسی رو میخونم که با ارزشترین چیزه زندگیشو به طرز وحشتناکی از دست داده  بدون اینکه بشناسمش با غصه هاش شریک میشم و بدون اینکه بدونه براش بغض میکنم یا کسی که  اون سر دنیا کفش و شلوار خارجی میپوشه سر کلاس خارجی ها  میشینه اما ترجیح داده دفتر خاطراتش رو  با دوستای هموطن ،هم خون و هم زبونش شریک شه لبخند میزنم یه حس خوب بهم دست میده .همیشه دوست داشتم بدونم این مردم دردشون چیه، تو دل و فکرشون چی میگذره. همیشه آرزوم بوده به مردم کمک کنم چه مادی چه معنوی .خیلی وقتا نشده ولی اکثر وقتا به دلاشون سر میزنم و این کا رو با لذت تمام انجام میدم

امروز یا فردا؟

راستش فکر میکنم که نصف بیشتر تشویشهای داغ ذهنم رو خودم به وجود میارم امروزمیگذره واسشم هیچ فرقی نمیکنه که من خوشحالم یا ناراحت چون دست اون نیست اون فقظ وظیفشه که بگذره حالا اینکه امروز اونایی که دوسشون دارم ترکم کردن یا ترکشون کردم یا خلاصه یه جوری نمیشه که با هم باشیم تقصیر امروز و دیروز نیست تقصیر من و بقیه هم نیست قانونشه وقتی به دلتنگی 24 ساعتیه این 3 4 ماه گذشته فکر میکنم میبینم ....بگذریم همیشه واسه احساسم یه ارزش خاص قائل بودم و حالا نمیخوام زیر سوال بره خلاصه اون روزا که گذشته ولی از الان به بعد مهمه خوبه که آدم گاهی دلش هوای بعضی چیزا رو کنه دلش تنگ بشه و یا گریه کنه آره خوبه اما فقط گاهی. داداشی نیست. رفته مسابقات فکر کنم الانم دارن بازی میکنن. این روزا هر کی سرش به کار خودشه و خونه آرومه اونقدر که صدای روشن کردن یه لامپ تو کل خونه میپیچه و شک میکنم که کلید و فشار دادم یا یه جای حساس رو ...خلاصه که از دیروز ها بهترم . نه درست نوشتم بهترم . الان غروبه یه غروب پاییزیه آروم و من کلی سرحال از دوشی که گرفتم و برد صبا باتری . بچه که بودم همیشه تابستونا خونه تنها بودم نه ماهواره داشتیم نه کامپیوتر. واسه همین کل سرگرمیم سینما و تلویزیون بود. یادمه یه روز بعداز ظهر بود که بعد از دیدن یه سریال که خیلیم دوسش داشتم مسابقه ی بسکتبال پخش شد چیزی سرم نمیشد اما همین جوری نشستم دیدم و نمیدونم چی شد که از روز تا الان تقریبا همه مسابقات رو میبینم شاید به خاطر همون آرامشی که غرقم میکنه و تا چند ساعت یا چند روز شارژم میکنه بچگیها گذشت و حالا هر موقع یاد اون روز میافتم به خودم میگم صدقه سریه اون همه انزوا یه آرامش نصیبم شد اصولا اهل ورزش نیستم اما تماشای بسکت یه چیز دیگس.

 دیشب خیلی اتفاقی یه جا خوندم که اگه میخوای احساس دلتنگی نکنی تا میتونی سر خودت رو شلوغ کن خیلی فکر کردم و دیدم واقعا همینه . میخوام این جمله رو به کار بگیرم البته اینقده کار دارم که اگه 24 ساعت به 104 ساعت تبدیل بشه من یکی که با وقاحت تمام بازم وقت کم دارم و نالم آسمونه پنجمه ولی باز با وقاحت تمام این همه کارو ول میکنم میچسبم به دیروزها و تا اشکم در نیاد که آروم نمیگیرم ولی فک کنم از این به بعد اینجوری نشه.نکه سر خوش باشم نه اما گاهی لازمه واسه دووم آوردن الکی خوش ودن رو به جون بخری و کوچه ی علی چپ رو واسه رسیدن به مقصد انتخاب کنی راستش درد زیاده اما وقتی بدتره که صاف دست بزاری روش اگه این روزا رو میگذرونم فقط به امید فرداست فرداهایی که منو به اونجایی که آرزومه برسونه از این همه تشویش رهام کنه و اگه تونست آدمم کنه اگه این روزا رو میگذرونم فقط به این امیده که از خجالت بعضیا در بیام بعضیایی که تموم دم و بازدمم بسته به حضورشونه به وجود ِ پر از بودنشون اگه این روزا رو میگذرونم فقط به این امیده که شاید یه روزی بیاد که اسم من رو پیشونیش خورده باشه و از همون روز به بعد یکی یکی آروزهای غبار گرفته ی دلم رو گرد گیری کنم و برای بر آورده شدن به خورشید و ماه بدم که بدن به خدا و خدا هم....

داغ ِ داغ

چقدر سعی میکنم جلوی این بغض لعنتی رو بگیرم اما ...این روزا فشار زمان از یه سمت و فشار بچه بازی های این روزگار مست و ملنگ از همون سمت داره لهم میکنه وشاید این بغض همیشه داغ و تازه  فریاد کنسرو شده ی وجودمه و چقدر سخته که ندونی چرا ندونی کجا میبرتت این سرنوشت. روزایی که میگذره خیلی حرفا داره هم واسه الان هم واسه ۱۰ سال بعد .خنده داره هر روز که میگذره بدتر میشم آره واقعا گریه داره . این چند روزه خیلی دوست داشتم اپ کنم ولی نشد وقتی مینویسم اونم توی جامدادی وجودم آروم میشم خیلی آروم . تا دیروز دردم خاطرات گذشته بود اما امروز دوس دارم که امروزو متوقف کنم با همه ی خوبو بدش. نمیدونم تا کی میتونم بنویسم حتی نمیدونم که میشه همه دغدغه های دلم رو بنویسم یا نه .این روزا روزای عجیبیه .حرف که زیاد باشه از چی و کجا گفتن میشه بدبختیه درجه یکم.این روزایی که میگذره روزای داغیه .گاهی اون قدر تنهایی بهم فشار میاره که از ته دلم آرزو میکنم کاش یه دوست فقط یه دوست ِ واقعی داشتم از اونایی که اصلن  و گرون و یه عمر برات کار میکنن  اما افسوس ....باید یه خورده استراحت کنم آره خیلی کلافه ام 

اصلا دوس ندارم اینجا بشه ماتم سرا اما چه کنم که این روزا فقط تشویشای داغ از ذهنم ترشح میشن

چرا

آخه چرا چرا  هر چی کار و بدبختیه تو دنیا مال منههههه بابا گناه دارم خببب الان که از شدت خستگی کله پام ولی قول میدم بیام یه اپ اساسی کنم  تلافی شه

اعصاب خط خطی

هیچی بد تر از این نیست که از خواب وقتی پا میشی که مردم دیگه دارن سفره های ناهارشونو جمع میکنن وباز هیچی بدتر از این نیست که وقتی دستو رو نشسته موبایلتو چک میکنی میبینی پر از اس ام اسای یه دوست مزخرفه که از دوستی فقط اسمشو یدک میکشه

حالا این که میگن سال نکو از بهارش پیداس همینه. خدا به داد بعد از ظهرمون بشتابه بازم صبحو از دست دادم  اه خب دیگه بقیش باشه واسه بعدان

احساسی خط خطی آخرت ابدی و ذهنی آشفته

چه حس خوبیه وقتی توی اوج دلتنگی وجود یه همیچین جایی بهم آرامش میده چه حس خوبیه وقتی برای احساست یه خونه میخری وقتی یه سرپناه واسه احساست همون قدر بهت آرامش میده که وجود یه خونه به جسمت وچه قدر این روزا مزخرف شده این احساس پر ترک این روزا شدم مثل کسی که یه زخم عمیق تو تنشه و این زخم مرهم خوبی نداره و هی سر باز میکنه غرق خون میشه این روزا سعی میکنم به چیزی فکر نکنم اما یه هو یه چیز جزئی احساس خط خطی مو جریحه دار میکنه و درست عین یه بچه 5 ساله گریه میکنم خودمم تعجب میکنم 7 8 دقیه اشک صورتمو محاصره میکنه و بعد آروم میگیرم وجالب این جاست که وقت گریه کردن چشمامو میمالمو با صدای بلند گریه میکنم انگار یه چیزیمو گم کردم انگار یکی از بهترینهامو ازم گرفتن انگار .... این روزا به اندازه تموم اون لحظه هایی که دوس داشتم گریه کنم ولی نتونستم گریه میکنم این روزا حال و هوای دلمم پاییزی شده این روزا شبه یه گلوله شدم که دائم یه حس زخمی یا داره به گذشته ها پرتم میکنه یا به آینده یی نامعلوم یا به آخرتی مبهم خیلی وقتا به آخرت به قیامت به روز جزا فکر کردم اما این روزا بیشتر خیلی بیشتر سر شب برق اتاقم به مدت 15 دقیقه رفت همه جا تاریک بود و من به تاریکی شب قبر فکر میکردم این روزا به مردن فکر میکنم به این که جسمی که یک عمر باهاش زندگی کردم جسمی که ازش مراقبت کردم رو باید یه روزی بذارم برم به اینکه چون معنی نماز و روزه رو نمیفهمم باید ماخذه شم باید توی اتیش بسوزم چون یه روزی تو زندگی از کسی که دوسش داشتم بوسه گرفتم از کسی که دیگه نیست به همین سادگی باید درد بکشم چون اعتقادی به حجاب ندارم چون دلم میخواد شلوار جین بپوشم چون دلم موهامو دم اسبی کنم و با یه کت جین و کفش کتون تو یه روز بارونی راه برم از بارون لذت ببرم باید از تشنگی به التماس بیفتم چون عاشق موسیقی ام چون سازم تنها مرهم سوز دلمه باید طعمه ی آزار و اذیت یه مشت مار و عقرب بشم چون یه روزی که خیلی خوش بودم با یه آهنگ رقصیدم اما نه مست و مستانه فقط چون خوش بودم باید از در و دیوار و سقف آویزون شم چون نمیفهمم اگه امام علی عاشق حضرت فاطمه بود چرا چند تا زن دیگه هم داشت

خدایا تو بگو چرا چرا بنده ای رو که گفتی خیلی دوسش داری باید به خاطر چیزای سلیقه ای عذاب بدی؟امروز دستمو با قیچی بریدم خیلی اتفاقی بود ولی دردش منو یاد حرف اون روحانی انداخت که میگفت اونهایی که دستورات دین رو اجرا نمیکنن اون دنیا بدن خودشونو قیچی میکنن و باز اشکم سرازیر شد خدایا چرا؟چه سخته چه سخته که به هر چی که دل بستی به هر چی که بهش عادت کردی و باید بزاری بری چه درد ناکه دستی رو که الان روش چسب زخم انداختم باید یه روزی زیر هزاران خروار خاک طعمه کرمها بشه آخ که چه دردیه که باید سکوت کنی چون زورت نمیرسه چه دردیه که کسایی که جونت به جونشون بستس رو باید یه روزی از دست بدی کسایی که الان با هم میخندیم با هم تو یه هوا نفس میکشیم چرا کاش و ای کاش کسی پیدا میشد و جواب تک تک چراهای ذهن آشفتمو میداد

سیب گاز زده ی کنار دستم که یادم رفته بقیشو بخورم میتونه شهادت بده که چقدر آشفته ام که چقدر دلتنگم این روزا که چقدر غضه دارم که چقدر سخته که احساس ترک خوردت هی انگولک بشه و چشمات تسلیم یه عالمه چرای بی جواب شاید میخوام بمیرم آره شاید

چقدر دلم پر میشه وقتی بچه دبیرستانی های شاد و شنگولو تو خیابونا میبینم چقدر حسرت خنده هاشونو میخورم وگاهی به این فکر میکنم که اون روزا که من و دوستام تو خیابون هرهر و کرکر راه مینداختیم چند تا دل حسرت خنده هامونو خوردن؟
چقدر حرف توی دلمه چقدر آروم میشم وقتی احساسو به خونش میام و راحتش میزارم وچه سبک میشم چه آروم...

ها؟

خب من یه کارایی دارم میکنم که حا لا بعد میام میگم

عجب

پس اینجوریاس دیگه میاین میخونین نظرم که ولش نه؟ عجب !

واقعا عالی و جالب.

 البته من توقعی ندارم روزنوشتامه نظرم ندادین، ندادین.  این چند روزه افسرده شده بودم و دسترسی به اینترنت هم نداشتم اینا شد که دیگه نه اپیدم 

 

یه گذشته

هر چی بیشتر میگذره بیشتر افسوس دیروز ها رو میخورم بیشتر دلم براشون تنگ میشه وبیشتر براشون بغض میکنم هر چی بیشتر میگذره بیشتر بیتفاوت میشم هر چی بیشتر میگذره بیشتر تنها میشم

بی حوصله و کلافه ام میرم سر کمد یه کتاب بردارم که یه چیزی از اون بالا میخوره تو کلم نگاهش میکنم یه مجله س تاریخش کنجکاوم میکنه که زیرو روش کنم 1 مهر ماه 1382قیمت 250 تومان با یه کبخند کم رنگ ورق میزنم و با هر صدا ورق میخورم یاد اون روزا میافتم اون همه شیطنت اینقده شیطون بودم که تموم آرزوم ابن بود که امروزم بدون تنبیه و خرابکاری و شیطونی بگذره . ورق میزنم ...و به تو میرسم رفیق، با هم این مجله رو میخوندیم یادته ؟رد ِ دستات هنوز روی برگ برگش هست به تو میرسم، به تو که نمیدونستم اون روزا روزای آخری که با همیم به تو که رفتی و لحظه رفتنت من فقط حسرت خوردم که چرا اینجوری شد ؟ چرا دیگه مث بچگی ها حرف همو نمیفهمیم؟ با یه آه از تو رد میشم و باز ورق میزنم: ترک اعتیاد 100% تضمینی، دکتر طاهری جراح زیبایی و پلاستیک، سالن آرایش وزیبایی هستی. با هر تبلیغش دلم غنج میره با اینکه تاریخ مصرف گذشتس زندگی توش جریان داره وچه راحت میشه اینو دیدو حس کرداحساسم باز قلقلک میشه و هوس میکنم آلبوم ببینم از آخرین باری که یه نگاهی بهشون انداختم خیلی میگذره شاید بیشتر از 2 سال دست میکنم و یکی و همینجوری میکشم بیرون با یه لبخند پر ِحسرت ورق میزنم و هر ورق منو به اندازه 10 15 سال متوقف میکنه ورق میزنم اِ.... این عکسه.... یادش به خیر آخی...هوس میکنم به خاطره ی عکس سفر کنم .عکس مال 13 بدر  سال1374.توی این عکس همه هستن. چشمم به دائی سیا میافته با یه نگاه عمیق داره لبخند میزنه. دلم میلرزه .چقد دلم براش تنگ شده. 6 ساله که هممون دلمون براش تنگ شده و من هنوز فک میکنم دائی رفته یه سفر ِ کاریو میاد...اما دائی دیگه نمیاد و من هیچ وقت نخواهم تونست این حقیقتو بپذیرم یه هو چشمم به خودم می افته لبخند میزنم و دست روی صورتم میکشم ورق میزنم...اِ... مامانه... چقد جوون بودی مامان عزیزم. دلم میگیره....با یه آه بلند آلبومو میبندم و میزارم سر جاش یادمه همیشه واسه اینکه باور کنم اون چیزایی که میبینم خواب نیست و لحظاتی رو که بهترینن واسم یه رویا نیست و بعدا که دچار تردید شدم به خودم بگم احمق اون لحظه اون آدم اونجا خواب نبوده اینم سندش! عکاسی میکردم و این کار رو با لذت و حسرت ِ تمام انجام میدادم لذت واسه اینکه وسیله ای در اختیارم بود که بتونم باهاش لحظه هامو ثبت کنم  همون جوری که  دوس دارم و حسرت واسه اینکه میدونستم چند مدت بعد چقد دلم هوای این لحظه ها رو میکنه و نمیتونم بهش برگردم و غصه این نتونستن چقد آتیشم میزنه الان چند ماهی هست که دوربینم داره خاک میخوره ...میخوام گریه کنم ولی باز نمیتونم میرم یه دوش میگیرم و وقتی دارم موهامو سشوار میکنم به این فک میکنم که  گاهی چقد دلم واسه اون دختر مو قهوه ای با اون لباس چین دار قرمز و  اندام لاغرش تنگ میشه

(شما تاریخو بخونید ۱۱ مهر آخه تا اومدم اپ کنم ساعت شد ۱۲)

حال ندارم

سرم رو به انفجاره ،باز خواب موندم، باز کلی به خودم بد و بیراه گفتم، حوصله ندارم،بازم مث همیشه یک دنیا کاره عقب افتاده دارم،باز مث همیشه خرس شدم و بدتر از اون عذاب وجدان داره میخورتم،حوصله ام ندارم یه بار گفتم؟خب عیبی نداره کار از محکم کاری عیب نمیکنه ،سرما که بخورم میشم این.حالا اگه حس بود که بعدا بقیشو مینویسم

پچ پچ؟

یه چیزایی شنیدم اومدین تو خیابون هی عیدت مبارک عیدت مبارک راه انداختین ما هم گفتیم بی خیال تو ذوقتون نزنیم هی دو لا شدیم که آقا قربون شما عید شمام مبارک نه دیگه نشد....اینجوری پیش بره کلامون میره تو هم ااااااا آخه بشر عید ِ که عید ِ تو رو سنه نه ؟چه عیدی چه آشی چه کشکی وسط مهر و آبان تو خیابون دولا شی تا سر زانو که عیدت مبارک فلانی؟به من چه به تو چه آخه حالا این دولا چار لا شدنا پیشکش دیگه این که میخوای بر داری و قبای اصالت ما رو به لقاح این جماعت پا پتی ببخشی چیه دیگه؟ آخه مگه پشت اون پست جات نمیگیره؟بشین خبرت یه دو سال بعد برو دنبال کارت که هم ما یه نفسی بکشیم هم اون اموات بیچارمون والا به خدا روزگاری داریماااااااااا

(حالا چون همیجوری فقط در حد پچ پچ بود یه اشاره ای کردم )

هیچی دیگه باز سرما خوردم آبدارررر حالا هم مامان گیر داده که آره بیا امشب برو مسجد با گریه زاری توبه کن و بشین مث بچه آدم نماز روزتو به جا بیار آره خب مامان راس میگه تازه من خودم خداوند سبحان رو بسیار دوس داشته و ارادت دارم خدمتشون اساسی ولی به جان خودم حسش نیس که نیس الان به خاطر سرما خوردگی دیگه حرفم نمیاد

دنگ...

امروز خیلی خسته شدم اونقدر که چشام دیگه باز نمیشه راستی قراره که یه کاری و به مدت یه ماه آزمایشی انجام بدم خدا کنه بتونم اسم رمزشم اینه ت _ د

وقتی خیلی خسته باشم فقط یه کار میکنم سهراب میخونم و میخوابم (این مطلب و دیشب ساعت ۱۱ نوشتم ولی باز مث همیشه این بلاگ اسکای قر و فر اومد و باز نشد )

اینم از سهراب :

دنگ...

دنگ...,دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ

زهر ابن فکر است که این دم گذر است

میشود نقش به دیوار رگ هستی من لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر میگریم

گریه ام بی ثمر است

واگر میخندم

خنده ام بیهوده است

دنگ...,دنگ...

لحظه ها میگذرد

آنچه بگذشت نمی آید باز

قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است

تند بر میخیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد آویزم

آنچه میماند از این جهد به جای :

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او میماند نقش انگشتانم

دنگ...

فرصتی از کف رفت قصه ای گشت تمام

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر وارهاینده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال

پرده ای میگذرد پردهای می آید:

میرود نقش پی نقش دگر

رنگ میلغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در پی زنگ :

دنگ...,دنگ...,

دنگ...

9مهرماه 1386

برای دوستانی که دیگه نیستن

میگذره و من نمیفهمم, میگذره و من نمیبینم میگذره و من انگار منجمد شدم

پارسال همین موقع ها بود من آرش,انیس, یاسمن, بابک و.... آرش که کابوس ِ روزُ شبم بود آی دلم میخواست روشو کم کنم یکی دو بارم این کارو کردم ولی با تقلب ولی بازم حال داد چون اونم واسه یه مدت کابوس ُ تجربه کرد. انیس ُ بیشتر توی راهرو میدیدم یه دختر ساده ُ بی غل و غش. یاسمن ُ اکثرا موقع امتحان میدیدم سرش به کار ِ خودش بود جذاب بود و یکم مغرور اونم نه به خاطر خودش به خاطر موقعیت خونوادگیش . بابک ...همیشه با هم بودیم با هم درس میخوندیم به هم اعتماد به نفس میدادیم خیلی از لحظه ها رو کنار هم بودیم. اون موقعی هم که تنها میشدم خیلی بهش فکر میکردم پسر آرومی بود خیلی آروم و حرف گوش کن.کم حرف بود و همین باعث شد که باهاش دوستی کنم .

پارسال همین موقع ها بود که هم ُ غممون مشترک بود که توی یه شهر بودیم توی یه هوا با هم نفس میکشیدیم و خیلی بیشتر از اینکه همدیگرو بیبینیم به هم فکر میکردیم ُهواسمون به کارای هم بود .هممون دغدغمون موفقیت توی اون امتحان بود وبس. پارسال همین موقع ها بود که آرزو میکردم به آرش برسم یا ازش جلو بزنم که آرزو میکردم که منو بابک با هم قبول شیم آخه حس میکردم اون یکم کنده و نمیکشه و براش خیلی نگران بودم .

اما

گذشت ُ گذشت و امروز هر کدوم سر گردون یه شهرن واسه به دست آوردن آرزوشون. آرش یه جای خوب خیلی خوب جایی که من آرزوشو داشتم ولی باز مث همیشه آرش برد. انیس ُ یاسمین اون ور دنیا و بابک به همونی که میخواست رسید و من ....هنوز اندر خم ِ یک کوچه ام, کوچه ای که انگار منو به اسارت گرفته. آره پارسال...پارسال؟ یعنی باور کنم که یه سال گذشت ؟ چه زود گذشت و چقد تنها شدم

. حاضرم یه بار ِ دیگه اون روزا ی پر از استرس رو تحمل کنم ولی با بچه ها با همون کابوس با همون فضولیا چه تنهام چقد حس بدیه که بقیه برن ُ تو جا بمونی. کلی از دوستام رفتن دوستایی که هر کدوم به فکر خودشون بودن ولی من همشونو دوس داشتم هنوزم دارم. نمیدونم تکلیف من چی میشه, نمیدونم حکمت اینکه جا موندم چیه, نمیدونم کجا سستی کردم که خوردم زمین و بچه ها رفتن و اون همه خنده و شادی رو هم با قدماشون همراه کردن. دلم پر میکشه واسه بچگیام واسه همون روزایی که هم بازیام هی عوض میشدن ُ کل ِ غصه خوردن من یه صبح تا بعد از ظهر بود انگار هر چی بزرگتر شدم سهم دیروز های زندگیم هم بیشتر شد و عوض دراز شدن دست و پام حسرتام قد کشید وچه تلخه که با یه دنیای کوچیک ِ بزرگ غصه و حسرت حتی گریه کردنم بلد نباشی

بچه نیستین اما یادتون هست

دوستتون دارم

ضد حال

خب اینم از ضد حال ِ اول هفته آخی طفلک داداش جونم کلی تو ذوقش خورد الهی....  گاهی وقتا هوس میکنم هر چه قد میخوره به زمین و زمان فحش بدم آبداراااااا،هیچی دیگه این داداش کوچیکه ما برا اولین بار یه تصمیم ِ آدم وارانه تو زندگیش گرفت که کل اعضای خونه هم بسیج شدن که بهش کمک کنن یا چه میدونم حمایتش کنن فرمانده سپاه هم من ِ در به در بودم حالا که کلی از کارا رو کردیم  ُ  این جانب هم جونم اومد تو دماغم تا زیرو بم ِ کارو یاد شازده دادم  اومدن میگن  نمیشه کلی زدم تو سر ِ خودم که آره فلانی مجوز داده فلانی ok داده زیر ِ بار نرفتن که نرفتن، منم کلی به اون فلانی ِ فلان فلان شده فحش دادم که واس خاطر ِ چندر غاز داشت عمر هممونو به باد میداد.

 اَه اَه اینقد از آدمایی که فقط اسکناس میبینن و براشون مهم نیس چه بلایی سر مردم میاد بدم میاد که نگو (به وقتش حالشو میگیرم ).کاش میتونستم دلداریش بدم میدونم که خیلی حالش گرفتس میدونم که دلش شکسته. خدا هر چی مردم آزار ِ از خدا بیخبرو از زمین برداره .مرتیکه اگه بیخود به ما ok نمیدادُ تضمین نمیکرد ما هم دل خودمونو این داداش بینوامونو خوش نمیکردیم .دلم براش کباب شد هنوز قیافه ی معصومش جلو چشامه که وفتی شنید کارش دُرس نمیشه  با یه ژست مظلومانه راهشو کشید رفت. خیلی دوسش دارم شاید چون تنها دوست ِ واقعی بوده که تو تموم طول زندگیم داشتم  از بچگی همیشه همه جا با هم بودیم آرزوهامونو واسه هم میگفتیم غصه هامونو با هم میخوردیم .....چه حالی ازم گرفته شد وقتی اونجوری دیدمش. هر چی بیشتر میگذره بیشتر از دنیا و آدماش بیزار میشم .دلم میخواد یه روزی به بزرگترین آرزوش برسه.دلم میخواد یه روزی خدا پاداش این همه معصومیتشو یه جا قلنبه بندازه تو بغلش تا خنده های از ته دلشو ببینم باز و از خندیدنای معصومانش منم لبخند بزنم امشب خیلی غصه داره میدونم چقد بده که بهترین رفیقت یه کوه غم داشته باشه و تو هیچ کاری از دستت بر نیاد حتی دلداری.....چه تنفر برانگیزه که بدونی یه آرزوی دیگه واسه بهترین رفیق ِ زندگیت محال شدُ رفت ته ته اون دل ِ دریاییش لونه کنه . خودمو مقصر میدونم واسه اینکه تشویقش کردم واسه اینکه کمکش کردم تازه داشت خودشو باور میکرد راستش مقصر اصلی رو میشناسم هم من هم داداش ولی چیزی نمیتونیم بگیم .....و چه دردی بی درمان تر از این ....

سکوت آدمُ له میکنه و  حسرت آدمو ذوب میکنه...

امشب حالم عجیب گرفتس ....گفتم بیام تو خونه ی خودم ۴ کلوم حرف بزنم بلکه آروم شم ولی بدتر شد

نمیدونم شاید بعدا این پستُ بردارم یا ویرایشش کنم هر چیه باشه واسه بعد چون دیگه نمیتونم

خدایا یه امشبو کمکش کن ُ تنهاش نذار....میدونی که واسم چقد عزیزه

راه طلائی

حالا حکمت این که من اگه از ۲۴ ساعت خدا ۲۹ ساعتش رو بخوابم بازم انگار از کوه پرتم کردن پایین چیه رو نمیدونم....اَه خاک تو سر  ِ من با این تنبلیم کلی دو دو تا چار تا کردم تا عقب افتادگی این هفته رو با پرکاری امروز تلافی کنم ولی عینهو یه خرس تا الان خواب بودم ای داد اِ...اگه منو به حال ِ خودم بذارن ۲ تا کار میکنم  یا خرس میشم و لالا یا به دیروزهای زندگیم بر میگردم ولاغیر.

راستش خیلی عقبم بیشتر از یه هفته بیشتر از یه سال‌‌..این محیط این شرایط یه جورایی رو اعصابمه این تنبلی ها یه جور فرار ِ.فرار از پذیرفتن ِ‌شکستی که چند سالی ازش میگذره ولی هنوز که هنوزه نه میتونم باورش کنم نه میتونم بپذیرمش . فک کنم دیگه بسه به سوگ لحظه های رفته نشستن دردی رو دوا نمیکنه مگه نه؟

واسه رفتن ِ یه راهی که به خودمو زندگیم کمک زیادی میکنه و واسه منی که تشنه ی پروازم یه سکوی پرش بینظیره ، خیلی وقته این پا و اون پا میکنم، شاید چون میترسم از شروع یا شاید چون هنوز اون شکست و باور ندارم شاید چون خیلی به دیروزهام سر میزنم یا شایدم چون خرس میشم.دلیلش زیاد مهم نیس چون باید از بین بره . آخه من میخوام این راهو برم خیلی وقته دارم بهش فک میکنم . دیگه وقتشه یه تصمیمی بگیرم .آره این راهو میرم

یه چیزایی رو از زندگیم حذف کردم،چیزایی که یه زمانی باور داشتم بدون اونا نمیتونم زندگی کنم با حذفشون یه آرامش عجیبی پیدا کردم ،تجربه چیز باحالیه که اگه نباشه هممون ول معطلیم یکیش همین تجربه که بهم یاد دادکه با عقلم تصمیم بگیرم

یه سری برنامه ها تو ذهنم میچرخه  که یکیش رفتن همین راه ِ فک کنم یه اسم براش انتخاب کنم بهتره مثلا...اممممم آها راه طلائی خوبه؟ آره فک کنم خوب باشه .داشتم میگفتم یکیش رفتن راه طلائی یکی دیگش چه جوری رفتنشه و...بقیه برنامه ها هم باشه واسه وقتی که راه طلائی به مقصد رسید .آخه هم مهمه خیلی و هم وقت گیر ِ خیلی تر

دستی دستی جمعمون به ف....فنا رفتاااااااااااااااااا

جسته... گریخته

خلاصه با کلی صلواتو آیه الکرسی و نذر و دخیل بستن این سیستم مددددددررررن ما دست از طنازی برداشته و منت سر ما گذاشته و از خر دوگانه سوز شیطان فرود آمدند (فقط میتونم بگم آخیششششششششش داشتم میمردم )

سخت میگذره و سختر میشه وقتی بفهمی باید بین چند رنگی بگذره وقتی ببینی چه ساده از انسانیت میگن و میگن و میگن در حالی که الفباشم نمیفهمن چه برسه به عمق معنا اونی که براش فرش قرمز پهن میشه اونی که از مسئولیت فقط دست تکون دادن و سخرانیشو یاد گرفته هیچ میدونه اون انسانیتی که اینقده حرصشو میزنه که مثلا جهانیش کنه چقد شو خودش داره اونی که سنگ غریبه رو به سینش میزنه گاهی فقط گاهی اونم از سر بیکاری نه مسئولیت به این فک کرده که چرا همسایه ی دیوار به دیوارش با هیچ کس رفت و آمد نداره یا چرا دارای همکلاسی ی پسرش انار نداره .خوبی ما آدما اینه که ناطقیم و به حق هم خوب نطق میکنیم

اون قد خوب که طرف دچار عذاب وجدان میشه و ما هم ژست پیروزی میگیریم و دست تکون میدیم. خوبی ما آدما اینه که از آدمیت فقط اسمشو یدک میکشیم و از ۷۷ دولت مسئولیت و سوال جواب قیامتمون فارغیم اونقد فارغ که شب وقتی سرمونو روی بالش میذاریم به این فک میکنیم که چرا انار پسر ما جای یکی ۲ تا یا ۳ تا نیس اون قد فارغ که به حریم.....بگذریم که اگه نگذریمم میگذره اما میون دو رنگی و هیهات که مسئله دیگر بودن و نبودن نیس مسئله ندیدن هاس همون قدر زجر آور همون قدر چندش آور همون قدر حرص بر انگیز

گاهی اون قدر خوبم که لبخند میزنم پر رنگ پر رنگ و گاهی اون قدر بد که اشک میریزم کم رنگ کم رنگ و همیشه میون گاه و بیگاه های من یه عده نقش اول رو دارن یه عده ی ثابت متغیر

وباز پررنگهای من تکرار میشن و....

یادش بخیر

پاییزم اومد حالا دیگه زشت و زیبا, لطیف و خشن ,خواسته و ناخواسته باید عاشق شی چون پاییز ِ اصلا چرا به زور ِ باید متوسل شیم؟ بزار تو یکی از همین روزا توی یه غروب یه بارون بزنه بزار بوی خاک بارون خورده بره تو وجوت بزار صدای چند تا خش خش گوشاتو ققلک بده ...اون وقت خودت داوطلب میشی که هزار تا خاطره رو نبش ِ قبر کنی و سفر کنی به دیروزترین خاطره ی زندگیت

و فردا 1 مهر ِ مهری که عجیب به ترفند اسمش خودشو تو دل جا کرده, یاد روپوش سرمه ای, بوی نویی کیف و کفش , کتاب دفترا از ترس خواب موندن شبای 31 شهریور زود خوابیدنا , کلاس بندی ,معلم جدید,قهر و گریه واسه جدا شدن کلاس دوستا ......

چقد دلم تنگ شده واسه مدرسه بیشتر از همه دبیرستان.هیچی برام دبیرستان نمیشه . میدونی چیه دنیای نوجونا دنیایی واسه خودش همشون شاد و پر انرژی , همه کارای دنیا واسشون ممکنه و روحشون قد ِ یه دریاس ....قد دریاس چون توی لحظه زندگی میکنن ( کاری که خیلی وقته دیگه نمیتونم)

چقد دلم میخواس فردا میتونشتم صدای قرآن رو یه بار دیگه از بلند گوی مدرسه میشنیدم . چقد دلم میخواس فردا به دبیرستان بر میگشتم ....روپوش تنم میکردم می اومدم دنبالت که بریم مدرسه وبا بچه ها باز هر هر و کرکر را مینداختیم و آخر ِ ساعتم میگفتیم آخیش تلافی این سه ماه .

چقد واسه هم مرام میذاشتیم چقد جای هم غصه خوردیم چقد حسای پاک رو با هم شریک شدیم ... یادش بخیر نه؟

راستی یادته گفتی تا آخر دنیا ما با همیم؟ نه یادت نیس....راستی هنوز اون کفشای نارنجی رو داری؟ چقد به رنگش خندیدیم( اون موقع ها این رنگا رو نینی ها هم نمیپوشیدن )

راستی از آخرین باری که اومدم دنبالت با هم رفتیم بیرون چقد میگذره؟ ....راستی چقد دلم برات تنگ شده.....راستی هنوزم معتقدی که تا آخر نیا با همیم؟

(این مطلبو دیروز نوشته بودم ولی نمیدونم این بلاگ اسکای چش شده بود که زیر بار نرفت که نرفت امروز علی الطلوع اومدم گذاشتم در واقع تاریخش ۳۱ شهریور )

یه شروع. تازه ی تازه

خیلی وقته به فکر ساختش بودم ولی امروز و فردا میشد تا اینکه امشب خودمو مجبور کردم که بسازمش به یه دلیل خاص

اینجا از هر چیزی که توی ذهنم میگذره میگم  و....فعلا همین