جامدادی

به دور از هیاهوی تکرار ها و قیل و قال های دنیای ماشینی با خود نجوا میکنم

جامدادی

به دور از هیاهوی تکرار ها و قیل و قال های دنیای ماشینی با خود نجوا میکنم

برای دوستانی که دیگه نیستن

میگذره و من نمیفهمم, میگذره و من نمیبینم میگذره و من انگار منجمد شدم

پارسال همین موقع ها بود من آرش,انیس, یاسمن, بابک و.... آرش که کابوس ِ روزُ شبم بود آی دلم میخواست روشو کم کنم یکی دو بارم این کارو کردم ولی با تقلب ولی بازم حال داد چون اونم واسه یه مدت کابوس ُ تجربه کرد. انیس ُ بیشتر توی راهرو میدیدم یه دختر ساده ُ بی غل و غش. یاسمن ُ اکثرا موقع امتحان میدیدم سرش به کار ِ خودش بود جذاب بود و یکم مغرور اونم نه به خاطر خودش به خاطر موقعیت خونوادگیش . بابک ...همیشه با هم بودیم با هم درس میخوندیم به هم اعتماد به نفس میدادیم خیلی از لحظه ها رو کنار هم بودیم. اون موقعی هم که تنها میشدم خیلی بهش فکر میکردم پسر آرومی بود خیلی آروم و حرف گوش کن.کم حرف بود و همین باعث شد که باهاش دوستی کنم .

پارسال همین موقع ها بود که هم ُ غممون مشترک بود که توی یه شهر بودیم توی یه هوا با هم نفس میکشیدیم و خیلی بیشتر از اینکه همدیگرو بیبینیم به هم فکر میکردیم ُهواسمون به کارای هم بود .هممون دغدغمون موفقیت توی اون امتحان بود وبس. پارسال همین موقع ها بود که آرزو میکردم به آرش برسم یا ازش جلو بزنم که آرزو میکردم که منو بابک با هم قبول شیم آخه حس میکردم اون یکم کنده و نمیکشه و براش خیلی نگران بودم .

اما

گذشت ُ گذشت و امروز هر کدوم سر گردون یه شهرن واسه به دست آوردن آرزوشون. آرش یه جای خوب خیلی خوب جایی که من آرزوشو داشتم ولی باز مث همیشه آرش برد. انیس ُ یاسمین اون ور دنیا و بابک به همونی که میخواست رسید و من ....هنوز اندر خم ِ یک کوچه ام, کوچه ای که انگار منو به اسارت گرفته. آره پارسال...پارسال؟ یعنی باور کنم که یه سال گذشت ؟ چه زود گذشت و چقد تنها شدم

. حاضرم یه بار ِ دیگه اون روزا ی پر از استرس رو تحمل کنم ولی با بچه ها با همون کابوس با همون فضولیا چه تنهام چقد حس بدیه که بقیه برن ُ تو جا بمونی. کلی از دوستام رفتن دوستایی که هر کدوم به فکر خودشون بودن ولی من همشونو دوس داشتم هنوزم دارم. نمیدونم تکلیف من چی میشه, نمیدونم حکمت اینکه جا موندم چیه, نمیدونم کجا سستی کردم که خوردم زمین و بچه ها رفتن و اون همه خنده و شادی رو هم با قدماشون همراه کردن. دلم پر میکشه واسه بچگیام واسه همون روزایی که هم بازیام هی عوض میشدن ُ کل ِ غصه خوردن من یه صبح تا بعد از ظهر بود انگار هر چی بزرگتر شدم سهم دیروز های زندگیم هم بیشتر شد و عوض دراز شدن دست و پام حسرتام قد کشید وچه تلخه که با یه دنیای کوچیک ِ بزرگ غصه و حسرت حتی گریه کردنم بلد نباشی

بچه نیستین اما یادتون هست

دوستتون دارم

نظرات 3 + ارسال نظر
حسن یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:03 ب.ظ http://hasanazar.blogsky.com

با سلام
کسب در آمد اینترنتی بدون هیچ سرمایه گذاری و مهارتی
فرست رو از دست ندید
یه سری به بلاگ من بزنید

vahid یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:43 ب.ظ http://marpich.blogsky.com

ومیگذرد لحظه از پس لحظات...............ومیماند خاطرهایی که باید بماند

آیدین یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:30 ب.ظ http://arameshibasher.persianblog.ir

سلام..آدم واسه دلخوشی که به به نمیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد